میثم یوسفی عزیز در کامنتی برایم نوشته بود: «نمیدانم حالش را داری یا نه. میخواهم برای اینکه از شر رخوتی که وبلاگستان را گرفته خلاص شویم، دعوتت کنم به انتشار داستانهای کوتاه ۱۰۰ تا ۱۵۰ کلمهای. موافقی؟» از آنجایی که نمیشود میثم چیزی بگوید و من نه بگویم این پست را ایجاد کردم...
***
من داستاننویس نیستم، اما داستان و رمان زیاد میخوانم. داستانهای کوتاه مینیمال را هم به شدت دوست دارم. سالها پیش چند داستان در این سبک نوشتم که با اندکی تغییر در اینجا نقل میکنم. بر خلاف رسم معمول اینجور داستانها، دو داستان اول بیشتر از 150 کلمه (هر دو حدود 230 کلمه) هستند. سعی میکنم به مرور زمان این پست را با داستانهای مینمال خودم کاملتر کنم. فعلاً شروع میکنم تا ببینم چه میشود. همهی این نوشتهها هم بی کم و کاست تقدیم به میثم که کِرمِ اینطور نوشتن را دوباره به جانم انداخت!
1)
...تقدیم میشود به کریستف کیشلوفسکی بهخاطر قرمز، آبی، سفید، زندگی دوگانهی ورونیک و فیلم کوتاهی درباره کشتن!
نه! شماتتت نمیکنم، شاید اگر هر کس دیگری هم جای تو بود چنین میکرد. تو مامور بودی به قتل من و شماتت نمیکنم که معذور بودن را از همان روز اول سیاهی چشمانت داد میزد. شاید نباید این همه خندههایت را جدی میگرفتم، ما همه مامور بودیم که در کنار هم نقش انسانهای شاد را بازی کنیم، درست است که گاهی آنچنان در نقشمان فرو میرفتیم که گریه هم می کردیم اما این هم جزئی از همان بازی بزرگ بود؛ که تو بیایی و من دوستت بدارم و... همان روز که دستانم را گرفتی و با لبخندی شیطنتآمیز مرا به پشت دیوار پیچکپوش خیابان خلوت شانزدهم کشاندی میدانستم که تو مامور به قتل منی. پیش از چشمهایت، لبهایت بود که تو را لو داد، با آن طعم شوکرانگون اغواگرانه. و عطر وحشی پیراهنت که فریاد میزد فلسهای یک مارماهی خطرناک را در پس خود پنهان کرده است. آری! من نباید به هنگام نوازش گیسوانت ماموریت همیشگیمان را که کشتن و کشته شدن است فراموش میکردم، باید حدس میزدم که روسری آبی رنگ شعرهایم نیز میتواند آلت قتالهای باشد و آن چمدان خاطرهانگیز که با هم از جزیره خریده بودیمش، بستر واپسین یک جسد. شماتتت نمی کنم، تو مامور بودی به قتل من. تو هم شماتتم نکن! اگر اینچنین بر سر جنازهات نشستهام و مرثیه میبافم.
2)
انگار دست تو هنوز بازوی مرا گرفته بود که ملافه را به روی صورتم کشیدند. هنوز کف دستم از گرفتن مدام دستت خیس بود و یک نفر انگار کنار گوشم نجوا می کرد که: «او نرفته است، نرفته است او..» برای یافتن منبع صدا خواستم از جایم بلند شوم اما انگار مرا به تخت چارمیخ کرده بودند. صدای بوق ماشینها میآمد و مردی که نعره میکشید: «آخرِ اتوبان، دو نفر...» به ساعتت نگاه کردی و گفتی: «فقط بیست دقیقه! یا حداکثر نیم ساعت!» از پشت ملافه به خوبی میتوانستم نور لامپهای سفید سقف را که از بالای سرم میگذشتند ببینم و کپسولهای سرخ آتشنشانی را که مثل تیر برقهای کنار اتوبان از کنارم میگذشتند. گوشهی روسری سفیدت را که باد به روی صورتم انداخته بود کنار زدم و نگاهت کردم. مردی که با ته ریش نرم و عینکی ته استکانی در کنارت ایستاده بود به روی صورتم خم شد و پلکهایم را با دست از هم گشود، دستمالی به سویم گرفتی تا اشکهایم را که همین طور بی اختیار فرو میریختند پاک کنم اما باد امان نداد و دوباره روسریت به روی صورتم افتاد. سرعت عبور لامپها از بالای سرم کمتر شده بود و صدای پای تو هم دیگر نمی آمد. در بزرگ آهنی باز شد. سرت را برگرداندی و گفتی: «خداحافظ» و آنگاه مرا با دو گلوله کشتی، یکی در قلب و دیگری بر شقیقهام... تو رفته بودی و من مرده بودم!
...
پ.ن: به پیشنهاد میثم قرار شد برای پویاتر شدن بازی از ۵ نفر دعوت کنیم. من هم از این دوستان خوب دعوت میکنم برای ادامهی این بازی: روشنک، سیامک بهرامپرور، آرش افشار، مونا برزویی و جواد رهبر
داداش گل! مرسی. مرسی. منتظر روسری قرمز و بقیه ی روسری ها هم هستم. خیلی خوب بود... باز هم تو!
به پیشنهاد یک دوست برای پویاتر شدن بازی خواهش میکنم که ۵ نفر را به بازی دعوت و توی پست مربوطه هم لینکشان کنی.
اولی خیلی خفن بود!
مشابه داستان دومی را اغلب توی صفحه حوادث روزنامه ها هم می بینیم!
داستان سومی هم در کار هست؟!
سلام
امیدوارم شاد و سلامت باشی
خیلی جالب بود
لذت بردم
وقت خوش
سلام مرسی بابت دعوت!! :) خب منکه زیاد وارد نیستم !اما جالبه ! چه با سلیقه! مال من بی پرچمه!
عجب دردی به جونم انداختی با این دعوتت همسر!
از کار و زندگی افتادم....
هر دو کار را قبلا خوانده بودم تو ی همون روزهای کذایی! فک رکنم تغییراتی که دادی خیلی فضای کارها رو بهتر کرد.
کار اول رو خیلی دوست داشتم اینکه تمام مدت تصور یک انسان مرده را داشتم و در انتها این او بود که کشته بود!!!
مشغول نوشتنم!
اما می دانی که کنترل تعدا کلمات گاهی ترسناک است...
شاد باشی عزیزکم
سلام
خسته نباشید از داستان اول بسیار لذت بردم خوشحال میشم از سایت و وبلاگ من دیدن کنید و نظرتون رو بدونم منتظر نظرات صمیمانه ی شما هستم
بسیار زیبا بود
لذت بردم
از شما انتظاری به جز این نبود
منتظر کارهای بهتر
موفق باشی
تا بعد...
سلام
امیدوارم شاد و سلامت باشی
با "بهت" به روزم حسن جان
سراغم بیا
منتظر دیدن نظرت می مونم ها!
وقت خوش
سلام
* باید گریخت یک شب از این شهر لعنتی *
با یک 4پاره به روزم و منتظر نقد شما
این شعر هدیه ای ست از بند های یلدا شعر
فراخوان های ادبی هم به روز شده
با تشکر – سنجری
حسن عزیز!
وبلاگ "ترانهی نوین" با قسمت دوم مقالهای در باب آلبوم "سیمرغ" به روز شد.
سلام جناب علیشیری،
چرا در وبلاگ جدیدتون هیچ راه تماسی با شما وجود نداره؟!
می خواستم در مورد بخش انگلیسی سایت "جایزه ادبی ایران" با شما صحبت کنم. ممنون می شم به من بگین چطور می تونم با شما تماس بگیرم.
با احترام،
مهرداد شهابی (mehrdad.shahabi.n@gmail.com)
سلام
با "شکنجه" به روز شدم
سلام
امیدوارم شاد و سلامت باشی
با "خونین از عبور خشم" به روزم
سراغم بیا رفیق
وقت خوش
زیبا بود. منتظر حضور سبز شما و تبادل پیوند هستیم.
سلام
کجایی حسن عزیز؟!
دوباره به روزم با "تصویر رؤیا"
فرصت کردی بیا
وقت خوش
سلام دوست عزیز
شما را به دچار 24 دعوت می کنم
منتظر نقد و نظر ارزشمندت هستم
فرصتی بود خوشحال می شوم که مهمان کلبه مجازی ام باشید.
موفق باشی
بابک حاج عظیم زنجانی
http://dochar-24.persianblog.ir/
سلام دوست عزیز
جناب علیشیری هم ترجمه هایتان را دارم وخواندم
هم اشعارتان و همه زیبا بودند
اینجا چقدر زیبا شده تبریک عرض می کنم
داستانک ابتدایی را بسیار پسندیدم و زیبا بود ... شما همه فن حریف هستید
موفق باشید ...
سلام
بسم الله. سلام. داستانهایت را نخواندم. این یک دههی اخیر اخلاق پدرم را پیدا کردهام. شاید دیده بودیش. پیش از آن بنده و شما ، شاید، واقعیت را در آرایههای ادبی یا داغی فیلمها میجستیم و حالا ترجیح میدهم هر چه پیراستهتر در سطور تاریخ یا تصاویر خبری جستوجوش کنم. یک دهه میشود که ندیدهامت، نه؟