حسن علیشیری

حسن علیشیری

ترانه‌سرا، نمایشنامه‌نویس و مترجم
حسن علیشیری

حسن علیشیری

ترانه‌سرا، نمایشنامه‌نویس و مترجم

دو

1)
کلام، موسیقی، گزارش... و سکوت از ابزارهای برنامه‌سازی در رادیو هستند. اما کمتر از رادیو سکوت می‌شنویم. شاید به همین دلیل، برای این خانه‌ی تازه نام «رادیو سکوت» را انتخاب کردم. تا در سکوتی که «سرشار از ناگفته‌هاست» بنشینیم و از فرهنگ و ادب و هنر و بخوانیم و بنویسیم. پادکستی به همین نام هم دارم راه می‌اندازم که به محض آماده شدنش خبرتان می‌کنم.
 

2)
قرار است تا آخر هفته «دعوت» و «کنعان» را ببینیم. راستش را بخواهید بعد از تماشای «به نام پدر» دست و دلم برای تماشای فیلم بعدی حاتمی‌کیا می‌لرزد، می‌ترسم باز هم ناامیدمان کند. از «به نام پدر» فقط آن سکانس «حاتمی‌کیایی» بالای تپه را دوست داشتم. فیلم را با همسر گرامی و ارغوان در جشنواره دیدیم و سر آن سکانس یک دل سیر گریه کردیم. اما باقی فیلم ناامید کننده بود. همه‌ی این‌ها به اضافه‌ی حواشی فراوانِ دوران ساخت «دعوت»، کنجکاوی و اشتیاقم را برای دیدن این فیلم دو چندان کرده است.
«کارگران مشغول کارند» فیلم قبلی «مانی حقیقی» جزو فیلم‌های محبوبم است، کارهای اصغر فرهادی را هم دوست دارم. «میثم یوسفی» کنعان را در جشنواره دیده بود و آن شب که بعد از هرگز آمده بود خانه‌مان کلی ازَش تعریف کرد. وقتی میثم فیلمی را دوست داشته باشد، بی‌شک من هم دوستش خواهم داشت!
سعی می‌کنم بعد از دیدن فیلم‌ها یادداشتی اینجا بنویسم. شما هم اگر نظری در مورد این دو فیلم دارید بنویسید، فقط لطفاٌ تا اطلاع ثانوی داستنش را لو ندهید.
 

3)
سفر چند روزه به ماهشهر، علاوه بر تازه شدن دیدارها، برایم دو دستاورد بزرگ داشت. اول سرما خوردگی شدید و دوم خواندن «کافه‌ پیانو»ی «فرهاد جعفری». درست به همان اندازه که سرما خوردن در یکی از گرمترین شهرهای جنوب عجیب است، خواندن «کافه پیانو» لذت‌بخش و دلچسب بود. بیش از خط روایی داستان نثر ساده، روان و امروزی جعفری برایم جالب و خواندنی بود. انگار واقعاً می‌شود با ادبیات روزمره وبلاگی کارهای جدی‌تری هم کرد. کافه چیِ کتاب هم به شدت برایم آشنا می زد، حرفها و دغدغه هایش تا دلتان بخواهد شبیه دغدغه های خودم و یکی از رفقا بود. دقیقاً به همین دلیل، کتاب را تمام نکرده به رفیق فوق الذکر زنگ زدم و پیشنهاد دادم کتاب را بخواند. «کافه پیانو» بدون‌شک شاهکار نیست، حتا به اندازه‌ی «بی‌وتن» امیرخانی هم نمی‌شود نشست و در موردش حرف زد، اما خوب است، آنقدر که در این وانفسای بی‌وقتی بشود خواندش و پشیمان نشد.
پشت جلد کتاب کافه پیانو نوشته: «خیلی وقت بود احساس بی‌فایدگی و بی‌مصرف بودن می‌کردم. علاوه بر این، یک‌بار که دختر هفت ساله‌ام برداشت و ازم پرسید: بابایی تو چه کاره‌ای؟!
هیچ پاسخ قانع‌کننده‌ای نداشتم که بهش بدهم. یعنی راستش را بخواهید به خودم گفتم: تا وقتی هنوز زنده‌ام، چند بار دیگر می‌توانم ابرویم را بیندازم بالا و بهش بگویم: «خودمم نمی‌دونم بابایی.»
اما اگر می‌نشستم و داستان بلندی می‌نوشتم و بعد منتشرش می‌کردم، می‌توانستم بهش بگویم: «اگر کسی یک وقت برگشت و ازت پرسید بابات چه کاره است، حالا توی مدرسه یا هر جای دیگری، یک نسخه از کافه پیانو را همیشه توی کیفت داشته باش که نشان بدهی و بهشان بگویی بابام نویسنده‌اس. حالا شاید خوب ننویسه،اما نویسنده‌اس.» 
راستش را بخواهید این‌روزها خیلی احساس بی‌فایده‌گی و بی‌مصرف بودن می‌کنم...